سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مقام عشق

می‌خواهی پیش حضرت‌ زهرا(س) روسفید باشی؟!!

یک روز مشغول دوختن لباس مجید بودم، او روبروی من نشسته بود و به من نگاه می‌کرد. آن لحظه نگاهش جور دیگری بود... انگار مجید سابق نبود... گویی یک روح معصوم و مظلوم، یک نور و یک روحانیت با خلوص در چهره‌اش می‌درخشید... انگار می خواست چیزی بگوید اما برایش سخت بود، حالت غربی بود، وقتی به او نگاه کردم، سرش را زیر انداخت. به او گفتم مجید جان چی شده؟ چیزی‌‌خواهی بگویی؟... اول چیزی نمی‌گفت اما با اصرار من سرش را بالا آورد یکدفعه گفت: مادر! می‌خواهی روز قیامت پیش حضرت زهرا(س) روسفید شوی؟!...

(انگار که دلم کنده شد) پرسیدم چطور مگه؟

گفت: مادر شما چهار تا پسر داری نمی‌خواهی یکی از آنها را در راه خدا بدهی؟!

گفتم: یعنی چه؟ چرا این حرف‌ها را می‌زنی؟! گفت: این را می‌گویم تا آماده شوی.

گفته‌اند من می‌خواهم پیش حضرت زهرا(س) رو سفید باشم ولی دوست ندارم تو را از دست بدهم.

مادر شهید مجید وفایی از قم


برگی از زندگینامه شهید مجید وفایی

 

در سال 1347 در روستای تاج خاتون قم، در خانواده‌ای مذهبی و مؤمن، با وضع مالی متوسط چشم به جهان گشود. در زیر سایه‌ی رحمت تربیت پدر و عطوفت مادر بالید.

تحصیلات پایه را به ترتیب دبستان نظام وفاء قم و راهنمایی علامه حلی و دبیرستان صدوق با موفقیت به اتمام رساند. به طوری که از همان آغاز از نمونه‌های درس و تحصیل بود. پس از اخذ دیپلم در سال 65-64 اولین سال حضورش در کنکور، با رتبه‌ی عالی، در دانشگاه پزشکی تهران قبول شد. با گذراندن دوره‌های آموزش نظامی و مصمم نمودن تصمیم و ارادة خود و اخذ اجازه از والدین و لبیک گفتن به فرمان امام خمینی(ره) وقت و جان خود را وقف جبهه کرد در حالیکه ادامة تحصیل در دانشگاه را نیز وظیفه‌ی خود برای نیاز آینده‌ی جامعه دید برای همین، بارِ سختی و مشقت بیشتر را بر دوش کشید کتاب‌های دانشگاه را به همراه خود به جبهه می‌برد؛ هم در فعالیت‌ها و عملیات‌ها شرکت داشت و هم اگر وقتی می‌ماند درس می‌خواند.

او اعتقاد داشت علم و دانش هم یک سنگر است و برای اعتلای اسلام بایستی علم را آموخت و برای خدمت به آن می‌توان از هر سنگری برای دفاع از آن و خاری دشمنان استفاده کرد.

مادرش می‌گفت: به او می‌گفتیم آخر در جبهه که نمی‌شود درس خواند. می‌گفت: ‌نگران من نباشید،‌ در آنجا هم درسم را می‌خوانم.


خاطرات شیرین

اگر ترکیدی ما را هم شفاعت کن

التماس دعا گفتن خیلی معمول بود. خصوصاً به بچه‌های اهل عبادت و سیرو سلوک و ریاضت. واقعاً هم التماس بود و هم دعا بود. مثل قول شفا گرفتن بچه‌ها از هم خصوصاً در شب عملیات گفتن ما را هم شفاعت کن دیگر جزو طبیعت و عادت بچه‌ها شده بود روی همین اصل اگر به کسی هم بر می‌خوردند که اگر با میل و رغبت غذا می‌خورد و به نظر می‌آمد که دارد حرص می‌زند، یکی از بچه‌ها در حضور بقیه رو به شخص می‌کرد و می‌گفت: ترکیدی ما را هم شفاعت کن اخوی اینجوری باید التماس دعا گفت و شفاعت کرد! و بچه‌ها می‌خندیدند و او هم اصلاً به روی مبارک نمی‌آورد و ناراحت نمی‌شد و بعضاً می‌گفت: روی چشمم، باشه، حتماً.