مقام عشق

خاطره ای منتشر نشده از شهید آیت الله بهشتی

 

جلسه پرسش و پاسخ پیرامون حوادث و اتفاقات اخیر با حضور آیت الله دکتر بهشتی

زمان: روز شنبه 1358/12/4 از ساعت 17

مکان: سالن آمفی تئاتر دانشکده فنی

 

خیلی ها خودشان را برای چنین برنامه‌ای آماده کرده بودند. بیشتر از همه، ضد انقلاب ها منتظر بودند تا در چنین برنامه‌ای، به اهداف خود که تخریب دکتر بهشتی بود، برسند. به همین خاطر بود که بچه‌های چادر وحدت، از آن چه که امکان داشت در این مراسم پیش بیاید، هراس داشتند.

حدود یکی دو ساعت قبل از شروع مراسم و آمدن دکتر بهشتی، ما که شاید حدود 15 نفر بیشتر نمی‌شدیم، برای پیش گیری از حوادث، در ردیف جلوی صندلی های سالن نشستیم.

هر لحظه بر تعداد جمعیت افزوده می‌شد. قیافه‌های همه به خوبی نشان می‌داد که از گروه‌های چپی یا مجاهدین هستند. غالب دخترها، بی‌حجاب و نهایتا با تیپ ظاهری مجاهدین بودند. اصلا دختر مسلمان چادری بین شان به چشم نمی‌خورد.

صندلی ها کاملا پر شده بود که آیت الله بهشتی از درِ پایین، کنار ردیف اول وارد شد. ما صلوات فرستادیم ولی همهمه‌ای در سالن افتاد که صلوات ما بین آن گم شد.

دکتر بهشتی که پشت میز بالای سِن قرار گرفت، دو محافظش یکی در انتهای سمت راست، و دیگری در انتهای سمت چپ سالن، هر کدام با فاصله‌ای حداقل 10 متر ‌ایستادند.

بسم الله الرحمن الرحیم را که آیت الله گفت، دقایقی به عنوان مقدمه پیرامون حوادث اخیر صحبت کرد و قرار شد بیشتر به سوالات مخاطبین پاسخ بدهد. کاغذهایی که روی آنها مثلا سوال نوشته شده بود، دسته دسته به ایشان داده می‌شد که یکی یکی برمی‌داشت و می‌خواند.

از هر ده کاغذ، شاید فقط یک سوال درست و حسابی در می آمد. اکثرا اهانت و فحاشی بود. دکتر بهشتی، هر برگ را که بر می‌داشت، اول با خودش آرام را می‌خواند و سپس می‌گفت:

- خب ... اینم به مادرم فحش داده ... این یکی هم باز به خونوادم اهانت کرده ...

در سالن همهم? ثابتی وجود داشت. ناگهان با فریادی که از عقب جمعیت بلند برخاست، فضا متشنج شد:

- کثافت ... آمریکایی ... مزدور ...

ولی‌آیت الله بهشتی، آرام و ساکت نشسته بود و فقط به هتاکی های آنها گوش می‌داد. تبسّمی بر لب داشت که اعصاب ما بچه حزب‌اللهی را خورد می‌کرد. چه معنا داشت که طرف داشت به نوامیست فحاشی می‌کرد، ولی تو بخندی؟

کم کم فضای سالن پر شد از داد و فریاد و فحاشی. ناگهان برق سالن قطع شد و سالن در تاریکی محض فرو رفت. چشم چشم را نمی‌دید. با قطع برق، صدای فحاشی بلندتر شد. حرف های بسیار رکیکی خطاب به خانواده آیت الله بهشتی فریاد شد.

وحشت وجود ما را گرفت که نکند ضد انقلابیون از فرصت پیش آمده سوء استفاده کنند و به ایشان آسیبی برسانند. هیچ کاری هم از دست ما ساخته نبود. با توجه به این که احتمال زیاد می‌دادیم که قطع برق با برنامه قبلی و حساب شده باشد، مراقب بودیم کسی از ردیف اول جلوتر نرود. به خاطر ازدحام جمعیت که در روی زمین و میان ردیف صندلی ها هم نشسته بودند، امکان کنترل جمعیت نبود. با هراس و وحشت نشسته و مضطرب بودیم که چه خواهد شد.

بیشتر از 10 دقیقه برق سالن قطع بود. بغض گلویم را گرفته بود. می‌خواستم در آن تاریکی گریه کنم. اصلا دیگر بحث سیاست و اختلاف عقیده مطرح نبود. فحاشی های بسیار رکیکی خطاب به خانواده آیت الله بهشتی می‌شد. مخالفت با بهشتی، چه ربطی به خانواده‌اش داشت که هر چه از دهان کثیف شان درمی آمد، به آنها خطاب می‌کردند. صداها درهم و برهم به گوش می‌رسید. ما که چاره و توانی نداشتیم، فقط داد می زدیم:

- ببند دهنتو بی شعور ... خفه شو ...

برق که آمد، همه جا خوردند. برخلاف تصور همگان، آیت الله بهشتی، درحالی که همچنان تبسم زیبایی بر لب داشت، سر جای خودش پشت میز نشسته و دو محافظ هم سر جاهای خود بودند و اصلا به کنار او نیامده بودند. آرامش و خون سردی بهشتی، هر دو گروه حزب‌اللهی و غیر حزب‌اللهی را عصبانی کرده بود. ضد انقلاب ها از تبسّم و خون سردی او در برابر هتاکی ها و اهانت های زشت شان شدیداً عصبانی شده بودند و با شدت بیشتری فحاشی می‌کردند ولی ما، از خون سردی او در برابر پر رویی آنها عصبانی می‌شدیم که چرا با آنها برخورد تند نمی‌کند و عکس العملی نشان نمی‌دهد؟

ساعتی که به همین منوال گذشت، آیت الله بهشتی گفت:

- اگه دیگه سوالی نیست من برم ...

ناگهان از وسط جمعیت، کسی فحش رکیکی داد که دکتر بهشتی با همان خنده همیشگی گفت:

- خب مثل این که هنوز حرف دارین ... پس من می شینم و گوش میدم.

که دوباره سر جایش نشست.

با صبر و تحمل عجیب او، فحاشی های دشمنانش نیز ته کشید. از بالای سن که خواست بیاید پایین، از پله‌های سمت راست آمد تا از در بیرون برود. ما ده - پانزده نفر، سریع دویدیم و دست های مان را دور کمر او حلقه کردیم که مبادا ضدانقلابیون به ایشان آسیبی برسانند.

دست های من درست دور پهلو و جلوی دکتر بهشتی، با یکی دیگر از بچه‌ها حلقه شده بود. نگاهم در چشمان او خیره مانده بود که نشان از صبر و تحمل بسیارش داشت. همین که به در خروجی نزدیک شد، جوانی حدودا 20 ساله، با چهره‌ای شدیداً عصبانی که رگ گردنش بیرون زده بود، خودش را رساند جلوی بهشتی. همین که رو در روی او قرار گرفت، شروع کرد به فحاشی. رکیک‌تر و کثیف‌تر از آن، اهانتی نشنیده بودم. بدترین اهانت های ناموسی را نسبت به خانواده آیت الله بهشتی، توی رویش فریاد کرد.

من دیگر گریه ام گرفت. سعی کردیم او را از بهشتی دور کنیم، ولی او که ول کن نبود، سفت چسبیده بود و همچنان با عصبانیت و بغض، فحش می‌داد. ما هم که می‌خواستیم جوابش را بدهیم، با بودن بهشتی نمی توانستیم. مانده بودیم چه کار کنیم.

اما آیت الله بهشتی، تبسّمی سخت بر لب آورد و درحالی که سرش را تکان می‌داد، زبان گشود و با لبخند خطاب به آن جوان عصبی گفت:

- بگو ... باز هم بگو ... بگو ...

این دیگر کی بود؟ طرف داشت بدترین اهانت های ناموسی را جلوی همه جمعیت نثارش می‌کرد، ولی او همچنان می‌خندید و تازه به او می‌گفت که باز هم بگوید.

به سرعت بهشتی را به سالن و طرف در خروجی بردیم. دم در، آیت الله بهشتی از در خارج نشد. علت را که پرسیدیم، گفت:

- من اگه از این جا برم بیرون ... شما این جوون‌ها رو می زنید ...

با تعجب گفتم:

- حاج آقا ما ده پونزده نفریم و اونا صدها نفر ...

که خندید و گفت:

- فرقی نمی‌کنه ... من پام رو از این جا بذارم بیرون، شما اینا رو کتک می زنین ... برای همین هم من همین جا می‌ایستم تا همه اینا به سلامت از دانشکده خارج بشن، اون وقت من می رم ...

نمی پذیرفت که از سالن خارج شود. جمعیت داشت به طرف در خروجی می آمد؛ ما هراس داشتیم این جا هم اتفاق بدی بیفتد، ولی او نمی‌رفت. سرانجام با کلی قسم و آیه که به هیچ وجه به این جماعت چند صد نفره دست نمی زنیم، آیت الله بهشتی از در دانشکده خارج شد و در تاریکی، سوار ماشین شد و رفت.

با رفتن بهشتی، ما که داشتیم از بغض می ترکیدیم، سریع در دانشکده را بستیم و دویدیم طرف میزهای داخل محوطه. هر کدام پای? میز آهنی یا چوبی ای به دست گرفتیم و به طرف جماعتی که درحال شعار دادن از سالن خارج می‌شدند، هجوم بردیم.

هم? آن جماعت فحاش که چند صد نفر بودند و کاملا فضای سالن را در اختیار گرفته بودند، از ترس ما ده پانزده نفر، به راهروهای دانشکده پناه بردند و ما که از ظلمی ‌که این بی شرف ها به آیت الله بهشتی کرده بودند، خون خون مان را می‌خورد، می‌دویدیم وسط شان و هر کس را که دم دست مان می آمد، می زدیم. بعضی که دیگر خیلی ترسیده بودند، از پنجره‌های دانشکده یک طبقه به بیرون پریدند و فرار کردند.

نقل از: وبلاگ خاطرات جبهه

 

 


آفتاب چرخ عزّت آیت اُم الکتاب
بانوی آفاق، برج کهکشان معرفت
پارسای پاک طینت، پرتو نور خدا
تاجدار تاج تکریم و تبارک دودمان
ثقل هستی، ثَدِی ایمان، مادر ثار خدا
جلوة نور جمالِ یا جمیل و یا جلیل
چرخ هستی پیشِ چوگانش توگوئی همچوگُو
حیدری خصلت، حبیب الله سِیَر،حامیم خوی
خادم کویش خلیل و خضر و موسای کلیم
در دیارِ قُرب ایزد داده دل یکجا به دوست
ذاکر ومذکور و نامش ذکر ذرّات وجود
رازِ امکان، رمز رحمان، راقم کِلکِ وجود
زمزم عرفان، زکیه زهرة زهرا بتول
ژرف دریای معارف، ژکْفَرژولیده حال
سمبل خلقت، سلیل سیّد سدرت نشین
شبل احمد، شمس غیرت، همسر شیر خدا
صالح وصبروصلاة و صوم و صدّیق و صراط
ضَوءِ مصباح هدایت، مطلع شمس ضحی
طیّب و طاها و یاسین، طاهر و طور و طواف
ظرف جانش کأس رحمت، آن ظهیر مرتضی
عروة الوثقی، علیم و عارف و عدل و عماد
غیرة الله یا غیاث هر غریب مستغیث
فیض قدسی، فالق صبح ازل، فجر وجود
قاف قرآن قلب امکان، قاب قوسین شهود
کوثر و کنزِ خفی، کشّاف کلّ ما کشف
گنج عصمت را گهر، گلزار حکمت را ثمر
لوح ایمان، لطف یزدان، لؤلؤ دریای عشق
مهدِ تقوا، مادرِ ماءِ معین، مرآت حق
نسل حیدر رانسب، ناموس یزدان، نخل طور
واجب ممکن، وجیهِ درگهِ ربّ ودود
همّتش بنگر که باشد آفرینش را هدف
یا یَدَی رحمان دستِ(ساعی)مسکین بگیر

 

اُمِ اب، اقنوم عصمت، افتخار بوتراب
بسمل هستی به بزم ماخلق نعم المآب
پارة قلب پیمبر حضرت ختمی مآب
تحفة قدّوس، تفّاح جنان مالک رقاب
باغ احمد را ثمر، دُرّ ثمین، عصمت ثیاب
جبرئیلش طفل مکتب، جامع و عالی جناب
چنگ بر ذیل ولایش چاره ساز و چاره یاب
حبرِتکوین، حُسنِ یزدان، حاکم یوم الحساب
خور خجل، مه در خسوف آیدچو بردارد نقاب
تا شود دُردی کش آن دُردانه در بزم شراب
ذوب عشق حق ذبیح راه ذات بوتراب
آنکه بر دربانیش روح الامین پا در رکاب
دختری چون زینب آرَد زیب حِجرِ جدّ و باب
ازژگوران بس ژغارآمد برآن عالی جناب
ساقی بزم سَقاهُم ساغرعین خوشاب
مادر شُبَّیر و شُبَّر، شد شهید اندر شباب
صدر او صندوق حکمت، صاحب علم الکتاب
دشمنش اندر ضلال و روز محشر درعذاب
طوطی باغ نبی، طوبای جنّب مستطاب
ظِلّ نور الله، ظهور جلوة حق در شهاب
کلِّ عقل و عقلِ کلِ یا انّه شیئ عُجاب
غرق رحمت‌میکند غَیثی که بارد زین سحاب
فاکِه فردوس، با فرً و فضیلت همچو باب
و القلم، قیّوم ثانی و القمر را رنگ و آب
کهف عفّت، کوکب دُرّی کرامت را کتاب
می فشاند حور بر گیسوی او عطر و گلاب
لیلةالقدری که قدرش تا ابد اندر حجاب
مظهر مجد و مثال رحمت ختمی مآب
نازم آن نقشی که برچید از نگار حق نقاب
وارث احمد، وقور و با وفا و کامیاب
هم هوادار سپهرُ و هفت چرخ و هفت باب
زادة یاسین، تو یاری کن مرا یوم العقاب
مرتضی عظیمی(ساعی)


·        دستورات پزشکی امام رضا(ع)

 

نوشته: حجت الاسلام والمسلمین حاج سید محمّد رضا حسینی غیاثی

تنظیم و ویراستاری : فریده گل افشان از اورمیه

·    این قسمتی از دستورات بهداشتی مولایمان حضرت امام ابی الحسن علی بن موسی الرضا (ع) می‌باشد که از رساله طب الرضا (ع) روایت می‌شود ، آن حضرت می‌فرماید : سفارش اکیـــــد می‌کــنم که از خوردن ماهی و تخم مرغ در یکبار پرهیز کنید زیرا ترکیب این دو غذا در معده باهم جهاز‌های هاضمه را دچار رنج خواهد کرد و مقدمات بیماری نقرس ، بواسیر و درد دندان را فراهم خواهد آورد.

·    کسانی که به ضعف حافظه دچارند بهتر است که همـه روزه هفت مثقال کشمش سیاه ناشتا بخورند و روزانه هم سه تکه زنجبیلی که در عسل خوابانده باشند با کمــی خردل ضمن غذای روزانه خود بخورند، برای تقویت نیروی فکری خوب است همه روزه سه دانه هلیله  را با نبات کوبیده بخورند.

·        کسانی که می‌خواهند همیشه سرحال و با نشاط باشند تا می‌توانند از شام شب بکاهند و شب‌ها سبک بار به رخت خواب بروند.

·        کسانی که به دندان خود علاقمندند قبل از خوردن شیرینی کمی نان بخورند.

·    کسانی که می‌خواهند گوش‌هایشان سست وفرو آویخته نباشد و یا اینکه از افتادن و بزرگ شدن لوزتین خود بیمناک هستند بهتر است هر وقت که شـــیرینی می‌خورند به دنبــــالش اندکی سرکه غرغره کنــند.

·    آن کس که می‌خواهد معده اش آزار و آسیب نبیند تا دست از غذا  نکشیده آب ننوشند آنان که توأم با غذا خوردن آب می‌نوشـــند دستگاه هاضـــمه را از ابتدای کارش از کـــار باز می‌دارند. اینها به عارضـه رطوبت و ضعف دستگاه گوارشی مبتلا خواهند شد زیرا نوشیدن آب در اول غذا معده را از هم باز می‌کند و عارضه گشادی معده پدید می‌آورد.

·        از افرط در خوردن تخم مرغ بپرهیزید زیرا این افراط کبد را از عمل منظم باز می‌دارد و در سر و معده بادهای زیان بخشی بوجود می‌آورد.

·        شکم را از تخم مرغ پخته  پر نکنید تا به تـنگی نفس و عارضه نفــخ شکم دچار نشوید.

·        کسی که نمی‌خواهد از درد مثانه بنالد حتی لحظه‌ای هم نباید ادرارش را نگه دارد اگر چه در پشت اسبی سوار باشد.

·    توصیـه می‌کنم که از زیاده روی در خوردن پیاز خودداری کنید زیرا پیاز زیاد رنگ نشاط و شادی را از چهره می‌برد و سایه ای غم انگیز به سیما فرو می‌اندازد.

·        خوردن قلوه و جهازات درونی گوسفند (سیرابی ، شیردان) درست نیست چون این نوع خوراکها برای مثانه زیان بخش است.

·    یاد آور می‌شوم که با شکم سیر حمام نگیرد چون چون سبب تولید قولنج می‌شود و استحمام با آب سرد پس از خوردن گوشت ماهی جائز نیست چون این کار با خطر فلج شدن توأم می‌باشد.

·        هنگام شب بالنگ نخورید زیرا بالنگ خوردن در شب روی چشم‌ها اثر نامطلوب می‌گذارد و مردمک را به عارضه دوربینی تهدید می‌کند.

·        افراط در خوردن انجیر زیان آور است.

·        خوردن گوشـــتی که درست نپــخته در معده کرم بوجود می‌آورد.

·        آنانکه پس از خوردن شیرینی یا غـــذای گرم آب سرد می‌نوشند دندانـــهای خود را از دست خواهند داد.

·    کسانی که در مصرف گوشـــت گاو و شکار زیاده روی می‌کنند به اختلال مشاعـر و بهت زدگی دچار شده و این اشخاص به مرض فراموشــی و کند ذهــنی مبــتلا می‌شوند.

·    اگر کسی می‌خواهد در فصل زمستان از بیماری زکام (سرما خوردگی) در امان بماند همه روزه سه قاشق عسل بخورد، هر کدام از عسل‌های فاسد و صالح علامـــاتی دارند، آن دسته از عسل‌ها که وقتی جلوی دماغ می‌گیری بوی تندش شما را به عطسه وا می‌دارد و یا عسلی کــه چشیدنش آدم را به سکر و سستی می‌اندازد و آن عسل‌های که زبان آدم را می‌سوزاند ، عسلهای خوبی نیستند این عسل‌ها قاتل جان آدمی می‌باشد. 

·        برای جلوگیری از زکام در روزهای تابستان ، پرهیز از آفتاب و خوردن روزی یک عدد خیار سود فراوان دارد.

 

·        منبع :کلیَات مفاتیح الحاجات